ساعت ویکتوریا

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ صبا 
مرد ثروتمندي در يکي از شهر ها زندگي مي کرد که همسر مرحومش به او دو بلبل زيبا هديه کرده بود.يکي از آنها جوجه و دومي بالغ بود و از همان روز اول شروع کرد به آواز خواندن و پرواز کردن،اما بلبل دوم که تازه مي خواست بالغ شود اگر چه به زيبايي آواز ميخواند،اما پرواز نمي کرد و از روي همان شاخه اي که روز اول بر آن نشسته بود،تکان نمي خورد.مرد ثروتمند خيلي تلاش کرد بلبل نوجوان را به پرواز در بياورد،اما موفق نشد.او حتي از بزرگترين متخصصان پرندگان کمک گرفت،اما هيچ کس نتوانست بلبل را به پرواز در بياورد.مرد ثروتمند سپس در نشريات و تلويزيون آگهي داد که هر کس بتواند بلبل را به پرواز در بياورد،يک اتومبيل به او هديه مي دهد.کارشناسان زيادي آمدند و رفتند،اما هيچ کدام موفق نشدند،تا اينکه يک روز پيرمردي کشاورز به باغ رفت و ساعتي بعد معلوم شد که بلبل دوم پرواز مي کند.صاحب باغ به وعده اش عمل کرد و يک اتومبيل گرانقيمت به پيرمرد داد اما به او گفت:اگر راز پرواز بلبل را به من بگويي يک خانه هم به تو مي دهم!‏ پيرمرد خنديد و گفت:قربان رازي در بين نيست،من وقتي فهميدم اين بلبل هنگام جوجه بودن به باغ شما آورده شده،فکر کردم و امروز آمدم و شاخه اي را که او رويش نشسته بود با اره قطع کردم،بلبل وقتي ديد داره به زمين سقوط مي کند،شروع به بال زدن کرد و تازه فهميد که پرواز کردن چه معني دارد! مرد ثروتمند از ذکاودت پيرمرد کشاورز خوشش آمد و خانه اي بزرگ به او هديه داد.