سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این وبلاگ در ستاد ساماندهی پایگاههای اینترنتی به آدرس www.samandehi.ir ثبت شده است .

ماجرای مرگ و یک توصیه عرفانی از آیتالله قاضی
نظرات ()

مرگ ادامه زندگی آدمی است، منتها به وجهی غریب، یعنی وجهی که در این دنیا به صورت آگاهانه آن را تجربه نکرده است. اجل عبارت است از گذر و رفتن از قسمتی از زندگی ابدی به قسمتی دیگر که هر کدام مختصات خاص خود را دارد.
به گزارش  تسنیم، گرچه کودک در دوران جنینی در شرایطی خاص بسته ای زندگی می کند و هنگام به دنیا آمدن شرایطش کاملا متفاوت می شود، اما همچنان خود یا نفس او باقی است. همان خود در این دنیا فرم دیگری پیدا می کند و در مسیر تکاملی خود، در دنیای پس از مرگ بایسته این است که فرم و صورت و شکل دیگری بگیرد. زیرا آن دنیای دیگر اقتضائات دنیای کنونی را ندارد.
 
 
توضیح آن بسیار ساده است. وقتی مساله زمان را مطرح می کنیم، همه چیز معلول حرکت های مادی است. اگر عالمی تعریف شود که استانداردهای مادی را نداشته باشد، زمان در آن مطرح نیست و اگر این عالم روحانی باشد (یا عالم برزخ)، مکان نیز مانند دنیا در آن مطرح نیست. انسان های عالم پس از دنیا قالب جدیدی می گیرند که از آن به قالب مثالی یا برزخی تعبیر می کنند.
 
**رهایی از زندگی مقلدانه
 
با همین مقدمه کوچک چند پرسش مطرح می شود. یکی آن که اگر تجربه آگاهانه مرگ را در دنیا نداریم پس احادیثی مانند: النَّاسُ‏ نِیَامٌ‏ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا (بحار الانوار، چاپ بیروت، ج‏50، ص 124) یا حدیث مشهور مُوتُوا قَبْلَ‏ أَنْ‏ تَمُوتُوا چه می شود که به نوعی آگاهی های متفاوت در دنیا و آخرت اشاره دارد.
 
در ظاهر قضیه، جریان از این قرار است که یکی از صفات انسان فراموشی و غافل بودن است. پیامبر و قرآن برای یادآوری آمده اند. به همین دلیل یکی از نام های قرآن ذکر است. در دین اسلام و به طور کلی تر در تمام ادیان به ذکر حق توصیه شده است تا آن ارتباط مداوم میان خلق و حق منقطع نشود. آنجا که می فرماید مردم خوابند و وقتی که مردند، بیدار می شوند یعنی در غفلت از واقعیت هستی هستند. وقتی کسی غافل از واقعیت هستی است، یعنی مشغول غیر واقعیت های هستی است. پس آن نفس یا خود در سیر تکاملش دچار گرفتاری شده است.
 
در سخنی مشهور و منسوب به شمس تبریزی آمده است که اگر پادشاهی به کسی حکمی دهد که به فلان شهر برو و فلان کار را انجام بده و آن شخص برود ولی به تفریح و خرید و کارهای شخصی خود بپردازد و در نهایت حکم پادشاه را به انجام نرساند، رفتن این شخص به لحاظ به انجام رساندن حکم پادشاه اصلا نتیجه نداده است. این ماجرای بعضی از افراد در زندگی دنیاست که به چیزی جز واقعیت هستی مشغول شده و سرانجام به وظیفه خود رسیدگی نکرده اند.
 
داستان معروفی در مثنوی مولوی هست که فردی در حال سفر به کاروانسرایی می رسد تا شبی در آنجا استراحت کند. الاغش را بیرون از کاروانسرا می گذارد و اتفاقا مقیمان آنجا پولی هم نداشتند برای تهیه غذا. تا فرد مشغول استراحت، صحبت و... بوده است، یک نفر می رود الاغ او را می فروشد و غذایی تهیه می کند. درویشان مقیم در کاروانسرا مشغول ذکرگویی می شوند و مرد مسافر هم آنها را همراهی می کند تا این که در میان ذکر می گفتند: خر برفت و خر برفت و خر برفت. مرد مسافر هم در این تقلید گویی متوجه ماجرا نمی شود و حتی بسی بلندتر و بهتر از دیگران ذکر خر خود را می سراید و صبح که در تنهایی از خواب بیدار می شود، متوجه می شود خری در کار نیست و او تنها مانده است.
 
تعبیر لطیفی از این داستان می توان کرد: آن الاغ در واقع زندگی دنیاست. آن مرد در این دنیا مقلد بود و حتی اگر ذکر می گفت، ذکرش مقلدانه بود و نه محققانه. بیداری فرد در صبح نشان مرگ بود. آن هم در شرایطی که فرد برای زندگی مقلدانه اش دستش کاملا خالی و تهی بود.
 
مولوی می خواهد بگوید:
 
خلق را تقلیدشان بر باد داد                      ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
مراد از تقلید، تقلیدهای غیر آگاهانه ای است که به علم ما نمی افزاید و فقط مشغولیت های ما را بیشتر از گذشته می کند.
 
**مواجه شدن با مرگ
 
سخن گفتن درباره مرگ طولانی است، ولی پاسخ به پرسش اصلی معمولا فراموش می شود. ما چگونه با مرگ باید مواجه شویم؟ اگر ما با حقیقت مواجه شویم با مرگ نیز می توانیم براحتی کنار بیاییم. هرچقدر از حقیقت جدا شویم به همان اندازه از مواجهه با مرگ دور و هراسناک می شویم و نمی توانیم بعد دیگر خود را بپذیریم؛ زیرا شخص در این حالت به آنچه غیر حقیقی از خود است، وابسته می شود. به همین دلیل است که مولوی می گوید: مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست؛ یعنی نحوه گذر ما از این دنیا برابر است با نحوه مواجه ما با مرگ و زندگی مان در آخرت.
 
برای خودسازی و تکامل نفس، عرفای ما مثل آقای قاضی که استاد علامه طباطبایی بوده اند، به هر کس که می گفت، می خواهم در سیر و سلوک حرکت کنم، نخست یک دستور می دادند: «سه روز در مرگ خودت فکر کن.» یعنی مدت سه روز فکر کن که مرده ای و حالا سه روز پس از مرگت را زندگی کن. در این حالت فرد فقط زندگی ضروری اش را انجام می داده و بقیه اوقات به آنچه از دست داده و به دست های خالی اش فکر می کرده. این کار خیلی وحشتناک است تا جایی که فرد را به دیوانگی می رساند.
 
حتی در کتاب «مراقبات» میرزا جوادآقای ملکی تبریزی آمده است که به فرد چاقی این دستور داده شد و هنگامی که او بازگشت لاغر شده بود! البته اینجا باید بیداری دستوردهنده و هوشیاری دستورگیرنده را نیز لحاظ کنیم. یعنی شخص محققانه وارد مساله شده است و نه مقلدانه.
 
**مرگ را تجربه کنیم
 
نه تولد دست ماست و نه مرگ؛ اما در حاشیه اینها بسیار می توان صحبت کرد. یادمان باشد که ما یک محیط زیست بیرونی داریم و یک محیط زیست درونی. اسلام می گوید: هر چیزی را نبین، هر چیزی را نشنو، هرچیزی را نگو و حتی هر چیزی را نخور.
 
پس انجام دادن کارهایی مثل: صدقه دادن، تضرع و زاری کردن، رسیدگی به بدن با مواد سالم و آسیب کمتر رساندن به جسم همگی موجبات طولانی شدن عمر را فراهم می کنند؛ زیرا با این کارها سالم سازی محیط زیست داخلی و بیرونی خود را فراهم می کنیم. بدن در دنیا برنده (حامل) نفس است و اگر به آن رسیدگی نشود با کارهای درونی و بیرونی نامتناسب از پا می افتد. همان طور که دعا کردن می تواند مقدرات را تغییر دهد پس انجام کارهای خاص می تواند زمان اجل غیر حتمی را تغییر دهد.
 
یکی از مباحث اجتماعی مهم درباره مرگ که به تذکر نیاز دارد؛ این است که بعضی ممکن است مرگ نزدیکان خود را دشوار ببینند، اما در این مرگ جنبه های دیگری نیز می توان یافت که سعادت فرد را با خود به ارمغان می آورد. کسی که هنگام از دست دادن دیگران صبر کند یعنی عجز و لابه نکند، خدا و فرشتگان به او صلوات می فرستند. این حرف و مقام بسیار بالایی است!
 
یادمان باشد که تجربه مرگ، تجربه شخصی است. (ding alone) هر کدام از ما مرگ را به تنهایی تجربه می کنیم و کس دیگری در آن شریک نمی شود؛ بنابراین هر کس باید خودش زندگی را بسازد تا مرگ را بتواند شیرین تجربه کند. در این مسیر فرد خودش را آماده مردن و سفر کردن می کند. ما باید زندگی خود را بسازیم و تصدیق گر به تکالیف باشیم. هرچقدر که کتاب بخوانیم و هرچقدر که در این باب، سخنرانی گوش کنیم، شاید هیچ تغییری در ما ایجاد نشود، مگر زمانی که خودمان بخواهیم تغییر کنیم. در این هنگام است که تصدیق گر شنیده هایمان می شویم. گاهی اوقات باید کتاب ها را شست، زیرا این اتفاق را باید خودمان بسازیم و خودمان به تنهایی تجربه اش کنیم. بیهوده نیست که در قرآن آمده است: کُلُ‏ نَفْسٍ‏ ذائِقَةُ الْمَوْتِ.
 
اگر به خود رسیدگی کنیم و ابعاد مختلف مان را با تغییرات درونی برای رشد تعالی بخشیم این سخن مولوی برایمان یادآور می شود که:
 
مرگ اگر مرد است گو پیش من آی                     تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ



نویسنده : لبیک
تاریخ : چهارشنبه 92/8/8
زمان : 1:28 عصر
امید به زندگی
نظرات ()

میترا فرازنده سی و هفت ساله، اهل اسالم در استان گیلان، با توجه به معلولیتی که شرایط زندگی عادی را بسیار سخت کرده، نقاشی های بسیار زیبایی خلق می کند که ارزش هنری بسیاری دارد.

به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند،جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب و فرغون توسط خواهرش صورت میگیرد
به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند،جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب و فرغون توسط خواهرش صورت میگیرد
عیادت کودکان روستایی از میترا فرازنده معلول هنرمند
عیادت کودکان روستایی از میترا فرازنده معلول هنرمند
صرف غذا میترا فرازنده معلول هنرمند در کنار خانواده
صرف غذا میترا فرازنده معلول هنرمند در کنار خانواده
ابراز احساسات خانواده به میترا فرازنده معلول هنرمند
ابراز احساسات خانواده به میترا فرازنده معلول هنرمند
به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب صورت میگیردتوسط خواهرش
به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب صورت میگیردتوسط خواهرش
به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند،جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب و فرغون توسط خواهرش صورت میگیرد
به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند،جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب و فرغون توسط خواهرش صورت میگیرد
جابجایی میترا فرازنده معلول هنرمند توسط خواهرش
جابجایی میترا فرازنده معلول هنرمند توسط خواهرش
صرف صبحانه میترا فرازنده معلول هنرمند در کنار خانواده
صرف صبحانه میترا فرازنده معلول هنرمند در کنار خانواده
انگشتر فیروزه میترا فرازنده
انگشتر فیروزه میترا فرازنده
گذراندن اوقات فراغت میترا فرازنده معلول هنرمند در کنار ساحل
گذراندن اوقات فراغت میترا فرازنده معلول هنرمند در کنار ساحل
به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند،جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب و فرغون توسط خواهرش صورت میگیرد
به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند،جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب و فرغون توسط خواهرش صورت میگیرد
به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند،جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب و فرغون توسط خواهرش صورت میگیرد
به علت نرم و شکننده بودن استخوانهای میترا فرازنده معلول هنرمند،جابجایی او از طریق انتقال بروی تخته چوب و فرغون توسط خواهرش صورت میگیرد
حضور میترا فرازنده معلول هنرمند در عروسی بستگان
حضور میترا فرازنده معلول هنرمند در عروسی بستگان
حضور میترا فرازنده معلول هنرمند در عروسی بستگان
حضور میترا فرازنده معلول هنرمند در عروسی بستگان
منجوق دوزی شگفت انگیز  این بانوی معلول هنرمند
منجوق دوزی شگفت انگیز این بانوی معلول هنرمند
مصر ف دارو میترا فرازنده معلول هنرمند
مصر ف دارو میترا فرازنده معلول هنرمند



نویسنده : لبیک
تاریخ : سه شنبه 92/8/7
زمان : 1:28 عصر
داستان آموزنده و خواندنی ” دعای کشتی شکستگان”
نظرات ()

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به 2 قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.

نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا

هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر می کرد که دیگری  شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
“چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟”
مرد اول پاسخ داد:
“  نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست ”
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
“تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی”
مرد پرسید:
” به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ ”
“او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود”




نویسنده : لبیک
تاریخ : شنبه 92/8/4
زمان : 11:3 صبح
گونی
نظرات ()

بسم الله الرحمن الرحیم

.

من توی تاکسی ، و تاکسی توی ترافیک گیر افتاده بود.

رادیو : اذان مغرب به افق تهران 

الله اکبر الله اکبر

....

رسید به اشهدان محمد رسول الله

نفسم خواست یه حرکت فرهنگی انجام بده ، نجوا گونه گفت : 

"یه جوری آروم صلوات بفرست از اونها که فقط «ص» شنیده میشه تا نفر کناریت هم بفهمه و صلوات بفرسته"

نفر کناری زود تر از من «ص» رو تلفظ کرد.

نفس: کم نیار دومیش رو غلیظ تر بفرس

...

لا اله الا الله

لا اله الا الله

تاکسی رفت تو کوچه پس کوچه تا شاید از دست ترافیک فرار کنه

دیدم یه جای دنج تو  پیاده رو   یه جوان 23-24 ساله سیه چرده دو زانو نشسته رو زمین داره نماز میخونه

کنارش یه گاری بود با یه گونی آشغال

اون لحظه خیلی دلم میخواست منم بندازه تو گونیش ببره بازیافت.

(www.barut.ir)




نویسنده : لبیک
تاریخ : چهارشنبه 92/8/1
زمان : 3:19 عصر
داستان کوتاه:شاخه گلی خشکیده
نظرات ()

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت.
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی .. . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . 
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.




نویسنده : لبیک
تاریخ : دوشنبه 92/7/29
زمان : 9:40 صبح
از درمان بی نیاز شویم !!!
نظرات ()

امام علی (علیه‌السلام): «بر سر سفره منشین مگر آنگاه که گرسنه‌ای، و از کنار سفره برنخیز مگر وقتی که هنوز اشتها داری، و جویدن غذا را به نیکی انجام بده، و پیش از خوابیدن به دستشویی برو، هرگاه این‌ها را رعایت کردی، از درمان بی‌نیاز می‌شویی.»

مفاتیح الحیات، برخی آداب سفره، ص 147

picture دریافت پوستر [حجم فایل: 1.11 مگابایت]

سبک زندگی-راه بی نیازی از درمان1




نویسنده : لبیک
تاریخ : شنبه 92/7/27
زمان : 1:27 عصر
توصیه قرائتی درموردرابطه با افراد بینماز
نظرات ()

در هر فامیلی هستند افرادی که یا در خواندن نماز کاهلی می کنند و یا متاسفانه خود را از برکات نماز محروم کرده و نماز نمی خوانند حال در قبال این دسته از افراد وظیفه نمازخوان های فامیل چیست؟ رابطه یا قهر؟
به گزارش قدس، شخصی از حجت الاسلام و المسلمین قرائتی پرسید: برادری دارم که نماز نمی خواند آیا با او رفت و آمد داشته باشم؟
 
ایشان در جلد یک کتاب خاطرات خود این خاطره را اینگونه بیان کرده اند: شخصى می ‏گفت برادرى دارم که نماز نمی ‏خواند، خواهر زنى دارم که تارکُ ‏الصَّلوة (ترک کننده نماز) است، آیا با آنان رفت و آمد داشته باشم؟ رابطه فامیلى را چه کنم؟
 
گفتم: این مربوط به اثر است، گاهى ممکن است با رفت و آمد و محبّت، انسانى را عوض کرد و گاهى بر عکس. اگر نجات می ‏دهى برو و اگر غرق می شوى نرو.

 

 




نویسنده : لبیک
تاریخ : شنبه 92/7/27
زمان : 1:20 عصر
ظاهر این است که ... .
نویسنده : لبیک
تاریخ : جمعه 92/7/26
زمان : 9:9 عصر
تاخیر افتادن در اجابت دعا ... .
نویسنده : لبیک
تاریخ : جمعه 92/7/26
زمان : 2:26 عصر
یک فرد گنهکار !!!
نویسنده : لبیک
تاریخ : جمعه 92/7/26
زمان : 2:14 عصر




.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.

Reba.ir

کد بارشی


رفتـــ 25
تحلیل آمار سایت و وبلاگ